گر یار به دل درون نباشد
صبر از دل من برون نباشد
بی خواب و قرار ماندم، آری
دل گمشده را سکون نباشد
گر صبر کنیم، جان توان برد
لیکن چه کنیم چون نباشد؟
ای دوست، ز گریه هم بماندم
کاندر تن مرده خون نباشد
دل برد ز خسرو آرزویت
جان برد، ولی کنون نباشد